غلامرضا بنی اسدی/
راست می گوید او. تا عاشق نباشی، چه می دانی راز عشق را و اشارت های معشوق را؟ خب قصه عشق که در داستان لیلی و مجنون به پایان نرسیده است بلکه در ساحت های گوناگون، نو به نو عاشقان را به درک تازه می رساند. به فهم خاص از حقیقت ها؛ قصه رزمنده های ما با امام رضا( ع) نیز خاص بود. باید از عشق بهره ای می داشتی تا می توانستی راز نگاه شان را بفهمی و بدانی در تلاقی چشمان به عصمت قوام یافته شان با مشبک های ضریح آقا، چه رمزی است. اگر عشق مدد نمیکرد فقط یک لبخند می دیدی که میان گریه شکوفا می شد و متعجب می ماندی که میان گریه و لبخند، خویشاوندی است که یک جا شکوفا می شود اما عشق که مدد می کرد و پرده ها را کنار می زد، شهد و شهود و شهادت شکوفا میشد و در می یافتی که لبخند پس از آن از میان گریه قد میکشید که برات قبولی گرفته بودند حالا چه فرق می کرد که به شهادت اجابت شده باشند یا به ماندن؟ مهم قبول شدن است. مهم این است که امام برگه ات را امضا کند. این نیز اتفاق می افتاد در شکوه زیارت و رزمنده، سبک بار و سبک بال، راهی می شد و جاده ولایت را از همان حرم آغاز می کرد و از چهار راه شهدا به سمت راه آهن میبرد و با اسب آهنی ، والعادیات می خواند و پیش می رفت و جاده ولایت را هم به پیش می برد. به غرب یا جنوب، فرقی نمی کرد. برای کسی که خود را با امام رضا تعریف کرده و برای سفری که از حرم آغاز شده و برای مجاهدی که برای تحقق فرمان ولایت میجنگد، همه راه ها، به هر کجا که رود، جاده ولایت است چون همه جا حضرت ولی را پیش روی خود می بیند. میدیدند که چنین عاشقانه می رفتند. می دیدند که مرگ را پشت سر می گذاشتند و می رفتند. می دیدند که مسابقه میگذاشتند برای رسیدن. چون می دیدند همه جا عطر ولایت می گرفت و ما هشت سال به این عطر سرمست بودیم و از خم باور، جام می زدیم. جامی که جهان را به عشق ما مبتلا می کرد. جامی که عشق می افزود. انگار مولوی شرح حال این قبیله می کرد که می خواند؛
باده غمگینان خورند و ما زمی خوش دف تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا، افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید، شد در خون خویش....
و ما از غم گذشته بودیم و بالاتر؛ از خود گذشته بودیم و لذا بر بام جهان گام می نهادیم و همین رازی بود که در حرم گشوده می شد. رمزی بود که راه عبور را باز می کرد. حکایتی بود که در میان جمع اما برای خواص، افشا می شد. همان خواصی که از محضر امام خویش رخصت جهاد می گرفتند. باری، میان اصحاب جهاد و امام رضا رازها بود و من فکر می کنم در تلاقی نگاه شهدا و آن مشبک ها، چیزی عیان می شد شاید مثل آن چیزی که سید الشهدا از میان دو انگشت مبارک به یاران خویش نشان داد. باید یک چنین چیزی باشد و الا دل بریدن از زندگی و زیبایی هایش، چنین راحت نمی شد که رزمندگان برای نیامدن به خط بزنند. حرف زیاد است در این ساحت اما همین الف بس است که اهل معرفت با همین یک حرف به مقصد می رسند. با همین یک حرف، زندگی ها با حرم مفهوم تازه می گیرند. با همین یک حرف راه به سوی فردا باز می شود و ما در می یابیم که همه راه ها در وادی عشق به حرم ختم و از این حریم آغاز می شود چنان که شهیدان خود گواه خونین قبای این نگاهند. از حرم آغاز کردند و محرم راز شدند و راز گشوندند و پس از حماسه ای عاشورایی باز به حرم برگشتند.- این بار بر شانه مردم- انگار می خواستند لبخند رضای امام را ببینند و بعد به مزار خویش، بروند چنانکه در عاشورا قصه جوری رقم می خورد که هر شهید در آخرین نفس، امام خویش را بر بالین داشت. حالا چه فرق می کند چنان باشد یا چنین؟ مهم رضایت امام است که باید حاصل شود...